پانیساپانیسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

من و دخترم

روزانه های 4 ماهگی عسل

توی این ماه تولد مامانی و بابایی بود..دایی حامد اینا همدان بودن و با هم یه جشن کوچولو گرفتیم.. الان تیر ماهه و عشقم آخر این ماه وارد 4 ماهگیت میشی...یه واکسنم داری که باید بزنی و منم همش نگران که اذیت نشی ولی خوب شکر خدا بعد از زدن واکسنت مشکلی پیش نیومد     اولین باری که پانی با کالسکه رفت ددر             پانی یک ساعت بعد از ردن واکسن 4 ماهگی     وقتی پانی صبح زود میره پیش بابا فرشید بخوابه این شکلیه     ...
22 تير 1394

سه ماهگی

        این روزا به آرومی سپری میشه و مامانی سرگرم رسیدگی به شماست و صبح تا شب وقتش باشما میگذره..هنوز زردیت کامل خوب نشده و اثرات کولیلکت هعم هنوز هست...همچنان بیخوابی و تفریحت شیر خوردنه ......جدیدا شروع کردی صداهای بامزه از خودت درمیاری و دل آدمو میبری. کم کم داره شیرین کاریات شروع میشه امیدم ..بوووووووووس ...
22 تير 1394

اولین سفر پانیسا جون به تهران

سلام عشقم تو این پست میخوام از اولین سفرت یه تهران برات بگم.. این روزا چون مامانی خیلی خسته بود بابا فرشید پیشنهاد داد که من و شما و مامان جون چند هفته ای بریم تهران خونه داییها که هم آب و هوامون عوض بشه و هم زنداییها تو نگهداری شما به مامانب کمک کنن خلاصهما پانیسا خانم دو ماه و نیمه رو بردیم تهران ویه ماهی موندیم خونه دایی جونا...این سفر خیلی واسه مامانی خوب بود چون زنداییها حسابی کمکم میکردن و من یه کم استراحت میکردم.بعد از یه ماهم برگشتیم خونمون       ...
22 تير 1394

بی خوابیهای شبانه

خسته ام خسته انقدر خستم که حوصله خودمم ندارم .....دخترم تو این دو ماه شما شب تا صبح 1000 بار بیدار میشی و شیر میخوری و نمیزاری مامانی برخوابه..خیلی سخته حالا خوابوندن اولیت که بماند .من وبابایی با چه مصیبتی شما رو میخوابونیم ولی تا خوابت میبره بعد نیم ساعت دوباره گریه زاری و بیدار میشی و دوباره روز از نو روزی از نو .............. توی رروم که خوابیدنات نیم ساعت نیم ساعته خودمم نمیدونم چرا انقدر بی خوابی حتی دکترم بردمت ولی فایده نداشت. همش بیدار میشی شیر میخوری....دو ماه بی خوابی   ...
17 تير 1394

مهمونی دخترم

عزیزم از وقتی به دنیا اومدی انقدر درگیر مشکلاتت بودیم و مامانی دست تنها اذیت میشد که برات مهمونی نگرفتیم و تصمیمیم گرفتیم یه کم که از آب و گل درومدی واست مهمونی بگیریم واسه همین اوایل دو ماهگیت بود که بابا فرشید واست سالن گرفت و یه مهمونی خوب برات گرفتیم اینم عروسک من تو مهمونیش   ...
17 تير 1394

کولیک

  دختر کوچولوی مامان یه مشکل جدید پیدا کرده...کولیک...یه مشکل خیلی بد که بیشتر نوزادا بهش مبتلا میشن علامتشم دل دردای شدیده که از عصر شروع میشه وتا 2 شب ادامه داره...هر چی دکتر بردیمت داروها جواب نداد تا این که با تحقیق یه دارو پیدا کردیم که اسمش کولیک از بود و تو همدان هم اصلا پیدا نمیشد واسه همین بابایی از تهران برات سفارش میداد..مشکل کولیکتم تا 6 ماهگی ادامه داشت و بماند که من و بابا فرشید این چند ماه چی کشیدیم از بس بی قراری و گریه میکردی ...
17 تير 1394

زردی پانیسا

پانیسای قشنگ مامان روزای اول تولدت به خوشی گدشت اما بعد از مراسم شب هفتمت ما متوجه شدیم که شما زردی داری بابایی و عمه میترا شما رو برای چکاب بردن دکتر و دکتر بهشون گفته بود انقدر زردیت زیاده که باید بستری بشی...وقتی بابا تلفنی به من خبر داد اصلا نفهمیدم خودمو چظوریرسوندم بیمارستان....ما سه روز بیمارستان بودیم تا شما بهتر شدی و تو این سه روز من از پیشت تکون نخردم و وقتی شما زیر دستگاه بودی کار من همش اشک ریختن بود..بعد تز سه روز اومدیم خونه و دو روزم تو خونه برات دستگاه گرفتیم اما این زردی لعنتی تا سه ماهگی با شما بود تا کم کم از بدنت خارج شد....خیلی روزای بدی بود ...
17 تير 1394

خاطره زایمان

دختر قشنگ مامان تو این پست میخوام در مورد به دنیا اومدنت وایت تعریف کنم و عجله شما واسه به دنیال اومدن .... من چند روزی که به عید مونده بود خونه مامان اکی بودم چون دکتر روز 5 فروردین رو واسه سزارین برای من تاریخ زده بود.....من روز 29 اسفند یعنی شب چهارشنبه سوری اومدم خونه خودمون تا خونه رو مرتب کنم و آماده حضور شما خلاصه اون روز رو من شروع کردم به تمیزی خونه و غدا درست کردن وآخر کارام هم لباسای بابا رو آوردم که اتو کنم تا وقتی من درگیر شمام لباس مرتب و تمیز داشته باشه ( 24 پیراهن و 12 شلوار) بعد از این که کارام تموم شد کم کم کمرم شروع کرد به درد گرفتن ساعت حدود 7 شب بود ولی دردش قابل تحمل بود اما وقتی بابایی از سر کار اومد  دردا بیشت...
17 تير 1394

دوران بارداری

روزای بارداری مامان خیلی روزای خوبی بود چون شما خیلی نی نی آروم و خوبی بودی و اصلا مامان رو اذیت نمیکردی .......روزا میگذشت و من و بابایی منتظر به دنیا اومدن دختر نازمون ... تو روزای بارداری مامانی تمام کاراشو خودش انجام میداد و وابسته به کسی نبود حتی دکتر هم خودم میرفتم تنهایی فقط سه ماه اول بارداری یه کم به بوی مرغ خام حساس بودم و از مرغ فریزری بدم میومد ...بقیه روزا به خوبی سپری میشد و من و بابا و مامان اکی کم کم خرید سیسمونیتو انجام میدادیم و منتظر 5 فروزدین بودیم که شما به دنیا بیای.. ...
15 تير 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و دخترم می باشد